|
عروس گفت « بياندازيم ؟ » بايد مي گفتم « نه!» ديگر چيزي براي باختن نداشتم . اما چيزي مثل خوره افتاده بود به جانم توي خونم راه مي رفت و زير پوستم دل دل مي كرد. گفتم « بياندازيم » گفت « سر ؟ »مجبور بودم . گفتم « زنم » نگاه كرد . فقط نگاه كرد . گفتم « و اگر باختي ……» خواستم بگويم « ماديانت ! » ترسيدم بازي را به هم بزند . گفت « ماديانم» انداختم و ……. راهي خانه ي نسيم شدم . خانه نبود ، اتاقكي سرد و نمور ، به سينه يكوه ، كه زميتانهاش اشك مي انداخت به چشم ، با پنجره ي كوچكي كه باز مي شد رو به غروبي كه خانه را در خوش فرو مي برد . منتظر مي مانديم تا غروب ، كه نگاه كنيم . من از پشت پنجره و نسيم با ماديان سرخش از روي صخره ها . سايه شان كه مي افتاد روي سنگها عجيب بزرگ بود و يكي مي شد با كوه . از كوه آمده بود با ماديان سرخ رنگش . كسي نفهميد چرا و از كجا آمده بود . پوست بود و ايتخوان ، انگار مرده ، كاش مرده بود ، اما همانجا ماند توي كوه و خانه كرد . خانه كه نه ، طويله بود ، براي اسبش ساخته بود . با آن زندگي اسبي يي كه داشت بايد اسب به دنيا مي آمد . بوي اسب مي داد . گاهي مي آمد توي ده و چرخي مي زد ، راهي كه نبود اما با ماديانش مي آمد . يك بار خواست قاپ بريزد . خنديديم . برد . ديگر هيچ وقت نباخت . سگ شانس بود . اما هر بار خواستيم روي ماديانش قاپ بريزيم بازي را به هم زد . ماديان را خيلي دوست داشت هر شب قشوش مي كرد زير نور چراغ دستي . مي ديدم و ريز گريه مي كردم پشت شرده . گفت « اتاق پشتي برا تو ! » اتاق نبود . پرده كشيده بود وسط اتاق و دو تاش كرده بود . مي گفتم « آخه مردم ، چيزي بگو ! » هميشه از پشت پرده و هر بار فقط برايم سه تار مي زد . ساز چنان ميان دستهاش اهلي بود كه گاهي رقص مي انداخت توي كمرم و آرام چرخي مي زدم پشت پرده . صداي كشيده شدن پاهاي گلين را رو ي گليم مي شنود ، دلش مي ريزد ، اما بر نمي گردد . امنيه ها مي گويند « خون ريخته ، صاحب دم بوده اعدام نبريدند براش ! » و نسيم سكوت مي كند ، مثل هميشه . التماس كردم . گريه كردم . نفت ريختم روي سر تا پام و ايستادم وسط حياط . خواستم كبريت بكشم ، …. كبريت را انداختم . هفت سال مراد بودي و نذر امامزاده غريب چند روز ي مي شد جان افتاده بود به تنت و لگد مي زدي . عبدل افتاد روي دست و پاي نسيم و گريه كرد . زار مي زد . اما امنيه ها گفتند « قاپ برد و باخت داره . انداختن . بايد بره » و من دور شدم از عبدل و ضجه هايش . همه جمع شده بودند . مردها فقط نگاه مي كردند و زنها مويه مي كردند . در صداي عبدل . پاهام نمي آمدند . صداي عبدل توي گوشم بود . درد توي سرم تير مي كشيد . برگشتم و نگاهي به عبدل انداختم . نشسته بود روي خاكها ، كنج ديوار و خاك مي ريخت روي سرش . سرش افتاده بود توي گوي شانه هايش . درد توي صورتش بود . اشكهايم را پاك كردم و تا برسم به نسيم ، قدمهايم را محكمتر برداشتم . آب دهانم را جمع كردم زير زبانم تا بندازم توي صورت نسيم . ايستاده بود سر كوچه . آرام و سر به زير . با افسار ماديانش در دست . هنوز چند قدمي مانده بود كه چارقد سرخي را پرت كرد طرفم . گفت « بنداز رو صورتت !»آب دهانم را غورت دادم و چارقد را كشيدم روي صورتم . منتظر ماند تا سوار بشوم . اما نگاه نكرد . چارقد را كشيدم عقب روي سرم . تا كشته بشود روي سرم ماند ، اما او هيچ وقت نديد . قشنگ ترين زن آنجا بود . هميشه سرخ مي پوشيد . وقتي هم كه آقام مرد سياه نپوشيد . رفت . آقام يك گوشه مي نشست و سيگار مي كسيد . با خودش حرف مي زد . مي گفتند « زده به سرش !»من اما مي دانستم ننه ام را صدا مي زند . يك گوشه مي نشست و پير مي شد . وقتي مرد ديگر نتوانستم تحمل كنم . نشسته بود لب آب . جايي كه سروها توي آسمان سرك مي كشيدند و سايه ي شان چه سرد بود ظهر هاي تابستان . پاهاش را تا زانو بالا زده بود و گذاشته بود توي آب . باد مي افتاد زير چارقد سرخش و موهاي بلندش را پشت پيراهنش مي رقصاند . صداش كردم . برگشت . مي خواستم براي آخرين بار ببينم آن چشمهايي را كه آقام ديوانه اش بود . سياه بود و عميق . سردم شد . ….. مردم كه رسيدند . ميان پيراهن سرخش زرد شده بود . زمين سرخ شده بود . هيچ زني گريه نمي كرد . هيچ مردي چيزي نمي گفت . چارقد سرخش را برداشتم و راه افتادم . دادمش به ننه ات . اما هيچ وقت نگاهش نكرده ام . مي ترسم شبيه ننه ام باشد . فقط صبحها كه مي نشيند و آرام موهاش را شانه مي زند ، سايه اش روي پرده مي افتد و شلال موهاش پيداست كه تا گودي كمرش مي رسد . فكركرده بود « موهام سرخه مثل شراب !» اين را وقتي فهميدم كه ماديان را داده بود به تو . اما باز هر شب مي رفت توي آغل و ديوار آخر ماديان را قشو مي كرد . بعد مي نشست كنج ديوار و با خودش حرف مي زد ، زير لب و تنش را مي ماليد به ديوار . روي ديوار عكس زني را كشيده بود با موهاي بلند سرخ و چشمهاي درشت كشيده كه شباهت عجيبي داشت به اسب ، اما زيرش ريز كنده بود « گلين ! » مي گويد « قدر ننه ات رو بدان ! مثل آفتاب پاكه ، ننه ي من بود سر تا پاش را طلا مي گرفتم . اما نيست ، حيف ، نيست ، حيف ،….» و توي صداي سه تارش گريه مي كند . همين جا به دنيا آمدي . پشت پرده ، توي درد و خون و سكوت . نسيم خانه نماند ، اما من هم جيغ نزدم . وقتي گرفتند ات ، فرستادم پي عبدل . گفتند « نيست شده » خودم اسمت را گذاشتم « غلام رضا » . داري مي لرزي . چاقو توي دستت است هنوز كه گلين مي آيد اين طرف پرده . از چاقو خون مي چكد روي زمين ، زمين سرخ شده ، چاقو را پرت مي كني و شروع مي كني به داد زدن . كوه هم داد مي كشد . مردم جمع مي شوند . عبدل هم آمده است . وقتي رسيديم نمرده بود هنوز . داشت جان مي كند . با انگشتهاش زمين را چنگ مي زد . درد توي صورتش جمع شده بود . پوستش كش آمده بود . زرد شده بود . توي خودش جمع شده بود . مي پيچيد ، غلت مي زد . خون از لاي لبهاش بيرون مي زد و روي دامن گلين مي ريخت . كنار نسيم زانو زده بود . چارقد سرخي به سر داشت . موهاش به سرخي مي زد . شنيده بودم حنا مي بندد . اما نديده بودم . از سياه بيشتر بهش مي آمد . زياد فرق نكرده بود . مثل همان وقتها بود . زيبا و آرام . زنها جيغ كشيدند . گلين چارقد سرخش را برداشت و رويسري سياه به سر كشيد . چارقد را روي زخم نسيم انداخت . از پهلوش خون راه گرفته بود ، توي اتاق مي ريخت . گلين مشتي خون برداشت و به صورتش ماليد . خون گرم بود . گرم گرم گرم . اما نيسم داشت سرد مي شد . جيغ كشيدم . كوه جيغ كشيد . ماديان جيغ كشيد . پريده بودي بر گرده ي ماديان و دور مي شدي . صداي پاي ماديان توي كوه بود هنوز ! مي گويد « از آقام رسيده بهم ! » افسار را توي دستت مي گذارد و رو مي كند به كوه . غروب توي صورتش است . توي چشمهاش برق مي زند و توي اشك هاش مي لرزد . مي داني خيلي دوستش دارد . مي گويي « آقا جان ! …. » اما دستي به شانه ات مي زند و مي خندد . نسيم مهربان است . اما بچه ها مسخره ات مي كنند . سنگ مي اندازند . ماديان را زخم مي زنند . مي خندند . توي خانه هم عبدل است كه ديوانه ات مي كند . يك گوشه مي نشيند يا سيگار مي كشد يا با يك تكه سنگ ، چاقوي دسته شاخي اش را برق مي اندازد ، با خودش حرف مي زند . ديگر نمي تواني خانه بماني . چاقو را از دستش بيرون مي كشي ، كوه درست رو به روت است . مي روي مي نشيني كنار گلين . هميشه هم با چشمهاي خيس . نمي پرسد . مي داند مردم مسخره ات مي كنند . سرت را مي گذاري توي دامنش و نسيم برايت سه تار مي زند . روي شانه هاي نسيم بزرگ شده اي . از عبدل هستي اما تا بزرگ بشوي به نسيم مي گويي « آقا جان ! » و رنها ريز مي خندند زير چادرهايشان . نسيم مهربان است هنوز ، اما تو ديگر بزرگ شده اي . عبدل هم برگشته است . تو را كه مي برند براي عبدل ، گلين شب ها به تاريكي مي زند . آرام و سر به زير ، طوري كه نسيم بيدار نشود . نسيم اما بيدار است و مي داند گلين به امامزاده مي رود و تا خدا صبح كند نماز مي گذارد و گريه مي كند . دخيل بستم و ناليدم « دستم به دامنت آقا ! قربون غريبي ات ! عبدل شب ها دير مي آد خانه ، وقتي هم كه مي آد پشت مي كنه . مي ترسم از پشت شانه اش ، انگار ديواره ، به خدا دختر باشه كنيزت مي كنم تا آخر عمر ، پسر باشه غلامت ! » پسر شده اي . چهار ساله اي كه عبدل بر مي گردد . نسيم مي داند آمده به طلب زن و بچه اش . خون توي چشمهاي عبدل جمع شده ، قاپ آورده . گلين آخرين قمار نسيم بوده و از آن به بعد قاپ نريخته ديگر ! نسيم مي لرزد ، اما مي گويد « بريزيم ! » عبدل مي گويد « سر زن و بچه ام » مي اندازند . نسيم مي بازد اما گلين نمي رود .
ليلا كريمي |
|